نقاشی هایش عمیق تر شده بودروحش را می دید که به زور خود را از میانشان به بیرون می کشانداما شاید فقط سرابی ازش به بیرون می رسید...سرابی از حس شادمانی ...حس آزادی......دقت که می کردیدخترکی تنها و چمباته زده میانش می دیدی که از تلاش های نافرجامش ترسیده و خسته بود...ترسیده از دوباره کشیدن نقاشی...خسته از ادامه ی بودن در دفتر نقاشی......دقت که می کردی چشم هایش به آتش می کشاندت...شاید بخاطر همین بود که بیست و هفت سال تمام چشم هایش را بسته بود...چشم هایشان را ......بسته بودند بالا تر از سیاهی رنگی هست!...
ما را در سایت بالا تر از سیاهی رنگی هست! دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : zokhloot بازدید : 76 تاريخ : شنبه 18 تير 1401 ساعت: 1:38